داستان زيباي دروغ هاي مادرم

داستان من از زمان تولّدم شروع ميشود. تنها فرزند خانواده بودم ، سخت فقير بوديم و تهيدست و هيچگاه غذا به اندازه کافي نداشتيم ، روزي قدري برنج به دست آورديم تا رفع گرسنگي کنيم ، مادرم سهم خودش را هم به من داد، يعني از بشقاب خودش به درون بشقاب من ريخت و گفت: “فرزندم برنج بخور، من گرسنه نيستم.” و اين اوّلين دروغي بود که به من گفت .
زمان گذشت و قدري بزرگ تر شدم ، مادرم کارهاي منزل را تمام ميکرد و بعد براي صيد ماهي به نهر کوچکي که در کنار منزلمان بود مي رفت ، مادرم دوست داشت من ماهي بخورم تا رشد و نموّ خوبي داشته باشم ، يک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهي صيد کند ، به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهي را جلوي من گذاشت ، شروع به خوردن ماهي کردم و اوّلي را تدريجاً خوردم ، مادرم ذرّات گوشتي را که به استخوان و تيغ ماهي چسبيده بود جدا ميکرد و ميخورد ، دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است ، ماهي دوم را جلوي او گذاشتم تا ميل کند ، امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:
براي ديدن ادامه مطلب اينجا را کليک کنيد
:: موضوعات مرتبط:
داستان های کوتاه آموزنده، عبرت آموز, جذاب و خواندنی ,
,